دختر زابل

دختر زابل

من این نوشته هارا زندگی کرده ام
دردختر زابل
در بیابان بر هوت و خار های آن
که هر کاریز به گل می نشست
و شنیدم از بارش باران و جنگل سبز و نرمه نسیمی در میان درختان که بی خبر زهم به حال خواند
بیابان به نهایت عظمای خویش
در باد های داغ همچون کرات آسمانی
سوزان که تنها انسان می تواند به آن فکر کند
که پای رسیدنی باشد
و عاشق پسر کی دریایی شدم که به میهمان‌
آمده بود
کنار دریا هر آن صدفی به گوش می گیرم
در میان صدای موج وباد درهم پیچیده
واو می گوید دوستت دارم
چند گوش ماهی به رشته کشیده به گردن آویختم
تا احترام عشق بر گردنم بماند
فرزانه

بارگیری
کتاب رود ارس

کتاب رود ارس

در رود اَرس آبتنی کرده ام
دفتر و سیاه مشقها از قلمهای‌ هیجان زده
به رود انداختم
و سمفونی خروش امواج با کلمات
به گوش ماهی رسید
و ماهی آن کلام به مرواریدی
بر گردن مادری به آویزه ای
چنان انداخت
که در لالایی اش
قصه کلمه را در آواز بخواند

بارگیری
سیران

سیران

من نوشته ها را زندگی کرده‌ام
سیران
عشق برای من یه غنچه ای پرباز کرد
به عطر افشانی وآنگاه به اوج عطر افشانی
خود فرو کشید و پر ریخت
وچگونه سنگی شدیم  ترمه برفی
تابستان داغ رسیدن بر سر شاخه درختی
و شبنم زدیم و اسبها راهدار تاختیم
بی هیچ هراس و فراز قله ای را پر زدیم
و خانه زاد مادران کلوچه پز
که به شیرنی شان شدیم
خندان لب و مست
فرزانه

بارگیری
شیرازه

شیرازه

آتش در غار
این نوشته را زندگی کرده ام
ورنج عشق را بر دوش کشیدم
به قرون واعصاری که از هم آنجا
دیده شدی وبا خود فکر کردی
که از آنجا دیده شدی از همان زمان
که تقویمی نبود در پی زمانی که
معلق در هوا عشق را در
آتش غار تجربه کردی
و انگیزه ها افشانی در آتش ریخته شده
دوباره زنده و زبانه کشید
آتش در غار
فرزانه

بارگیری
پراکنده در باد

پراکنده در باد

من این نوشته را زندگی کرده ام
پراکنده در باد
دست خوش آسمان به ابر و باد
که هر آنچه خواستنی بدست توست
و چونان ابر باران زا در چشمهای
هر آن آزاد شده ای که هر
برهوتی را چهره افشانی به اشک
بر این سوز مست را
فرزانه

بارگیری
نقش گو

نقش گو

من این نوشته را زندگی کرده‌ام
نقش گو
زائیدن بچه ای که هنوز در شکم داشتم
اما پیراهنم خیس از شیر که هزاران
بچه را شیر دادم و هنوز بچه ای
گرسنه بود و مرا می بوئید
من صدای موسیقی دهانشان را با شیر
می شنیدم و او که مرا می بوئید
به سینه گرفتم
فرزانه

بارگیری